قصهی کفشدوزکها
یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد.
ادامه مطلب...
کوتوله ها و کفاش
روزی، روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی می کرد. این پیرمرد و پیرزن خیلی مهربان بود. استاد کفاش کفش های خوبی می دوخت و پول زیادی به دست می آورد، اما پولدار و ثروتمند نبود. زیرا هر چه کار می کرد به مردم فقیر کمک می کرد. اگر زمانی آدم فقیر و بی پولی به مغازه اش می آمد، کفاش پولی از او نمی گرفت و یک جفت کفش مجانی به او هدیه می داد.
نویسنده:گریم - ویلیام
مترجم : نظری - فاطمه
ادامه مطلب...